کاسه‌های داغ‌تر از آش  مشکلی برای دست‌اندرکاران و خدمتگزاران صادق محسوب می شوند. هر روز نقشه می‌کشند و خودنمایی و وصل شدن‌شان به مسئولین و جناح‌ها را پیگیری می‌کنند و از رنگ عوض کردن‌ها و از شخصیت متزلزل‌شان خجالت نمی‌کشند و خود را محق و فدایی دست‌اندرکاران قلمداد می‌کنند.

خنده‌دار است وقتی دیده می‌شود آنهایی که تا دیروز در یک سنگری خودنمایی کرده و خود را واله و شیدای آن مسئول و دست‌اندرکار معرفی می‌کردند امروز که از آنها‌ اثری در مدیریت‌ها نمی‌بینند همه گذشته و کاسه‌لیسی‌ها را فراموش می‌کنند و بر در مسئولین جدید خیمه می‌زنند و خود را از کودکی و از زمان تحصیل در دبیرستان، چاکر کنونی‌ها معرفی کرده و در همه حال فکری جز ماهی گرفتن از آب گل‌آلود را به ذهن‌شان راه نمی‌دهند. کاسه‌های داغ‌تر از آش باید از صحنه مدیریت‌ها کنار گذاشته شوند و به افراد دروغگو و منفعت طلب و عاشق پست و مقام ارزشی قائل نشوند.

گفتم: فضول‌باشی متأسفانه آنهایی که رسیدن به یک جایگاه را هدف اصلی قلمداد می‌کنند از دست زدن به هر کار سبک و خنده‌آور کوتاهی نمی‌کنند. از رفتارهای چندش‌آور‌شان احساس شرمندگی نمی کنند و تازه در مواقعی چنان سینه سپر می‌کنند و چشم بر گذشته خود می‌بندند که تعجب همگان را موجب می‌شوند.

گفت: جاه‌طلبی و طالب اسم و مقام و آوازه، صفت رذیله‌ای است که می‌تواند منشأ بسیاری از مفاسد فردی و اجتماعی باشد. فرد جاه‌طلب وقتی به جایگاهی هم برسد مسلماً علی‌رغم ادعاها نمی‌تواند در انجام مسئولیت و مدیریت مطلوب موفق عمل نماید.

گفتم: طالبان مقام به هر کاری دست می‌زنند و خود را یک‌سر و گردن بالاتر از دیگران می‌دانند. این صفت انسان را از خدا و خلق خدا دور می‌کند، این صفت پیوند نزدیکی با برخی دیگر از صفات ناپسند چون تکبر، خودپسندی و ریاکاری دارد!

گفت: از این افراد باید دوری کرد و حداکثر فاصله را با آن‌ا رعایت می‌نمود. دست در دست آنها گذاشتن مثل کشتی گرفتن با خوک است. برای رسیدن به یک‌ جایگاهی هرروز به یک رنگی درمی‌آیند و هر روز موضوعی جدید مطرح می‌کنند!

گفتم: داستانی برایتان نقل می‌کنم، شنیدنش خارج از لطف نیست:

حسن نامی به دهی وارد شد. در مکانی که اهالی ده اجتماع می‌کردند نشست و گریه می‌کرد. سبب گریه پرسیدند گفت: مردی غریبم و اشتغالی ندارم. به بدبختی خود می‌گریم. مردم ده او را به کار برزگری گرفتند. شب دیگر دیدند حسن در همان مجمع آمده و می‌گرید. گفتند حسن دیگر چه شده شغلی که پیدا کرده‌ای؟ گفت: شما هم دارای منزل و مأوا هستید و می‌توانید خود را از سرما محافظت کنید، من غریب خانه و اتاقی ندارم. برای بدبختی خودم می‌گریم. روزی دیگر اهالی ده همت کرده برای او اطاقی تهیه دیدند و او را در آن اتاق سکنی دادند. اما شب حسن باز می‌گرید و می‌گفت: شماها هم دارای اثاث و فرش هستید و من در اطاقی بدون فرش و اثاث سر می‌کنم؟ بزرگ ده دستور داد هرکس تکه اساسی برای او آورد و اتاق او را زینت دادند، حسن بازشب به گریه مشغول شد، گفتند: حسن! خیلی غریبانه گریه می‌کنی! اثاث و فرش هم که داری، گفت: شما هرکدام همسری دارید و برای شما مونس است، من باید تنها در اتاق به سر برم، دختری از دختران ده را به نکاح حسن درآوردند، ولی باز دیدند شب که شد حسن گریه می‌کند، گفتند: دیگر چرا! گفت: شما، همه‌تان سید و از دودمان پیغمبرید و من در بین شما اجنبی می‌باشم. به دستور کدخدا چند تکه شال سبز که علامت سیدی است، بر سر و کمر او بستند، شاید از صدای گریه او راحت شوند ولی دیدند حسن شب دیگر سوزناک‌تر گریه می‌کند. گفتند: دیگر چه چیز از ما کسر داری که گریه می‌کنی؟ گفت: حالا دیگر بر جد غریبم گریه می‌کنم!

بازدیدها: 4