جوحی در قحط‌سالی به دهی رسید در حالت گرسنگی، شنید که رئیس ده رنجور است، آنجا رفت و گفت: من مرد طبیبی هستم، او را پیش رئیس بردند، اتفاقاً در خانه ایشان نان می‌پختند، گفت: علاج او آن است که یک من نان و یک من روغن و عسل بیاورید، بیاوردند، وی در کاسه کرد […]

ادامه مطلب